ظاهر شدن پوسته ای نازک بر روی زخم، کلفت شدن پوست کف دست و غیره بر اثر کار بسیار و تماس با اشیا. ظاهر شدن پوسته ای نازک بر روی زخم، کلفت شدن پوست کف دست و غیره بر اثر کار بسیار و تماس با اشیا
ظاهر شدن پوسته ای نازک بر روی زخم، کلفت شدن پوست کف دست و غیره بر اثر کار بسیار و تماس با اشیا. ظاهر شدن پوسته ای نازک بر روی زخم، کلفت شدن پوست کف دست و غیره بر اثر کار بسیار و تماس با اشیا
پرده کشیدن، خیمه بستن، خیمه زدن، برای مثال درون خرگه از بوی خجسته / بخور عود و عنبر کله بسته (نظامی ۲ - ۱۵۶)، می دمد صبح و کله بست سحاب / الصبوح الصبوح یا اصحاب (حافظ - ۴۲)
پرده کشیدن، خیمه بستن، خیمه زدن، برای مِثال درون خرگه از بوی خجسته / بخور عود و عنبر کله بسته (نظامی ۲ - ۱۵۶)، می دمد صبح و کله بست سحاب / الصبوح الصبوح یا اصحاب (حافظ - ۴۲)
عمل کردن، به کار بردن، برای مثال دانشت هست کار بستن کو / خنجرت هست صف شکستن کو؟ (سنائی - ۹۸)، ز صاحب غرض تا سخن نشنوی / که گر کار بندی پشیمان شوی (سعدی۱ - ۵۰)
عمل کردن، به کار بردن، برای مِثال دانشت هست کار بستن کو / خنجرت هست صف شکستن کو؟ (سنائی - ۹۸)، ز صاحب غرض تا سخن نشنوی / که گر کار بندی پشیمان شوی (سعدی۱ - ۵۰)
کمربند بر میان بستن: کمرش دیدی و شاهانه کمر بسته همی دیده ای هیچ شهی بسته بدین زیب کمر. فرخی. راست گفتی سفندیارستی بر نهاده کلاه و بسته کمر. فرخی. ببسته سفالین کمر هفت هشت فکنده به سر بر تنک معجری. منوچهری. زین پس کمری اگر بچنگ آرم چون کلک کمر بر استخوان بندم. مسعودسعد. حجت آن است که روزی کمری می بندد ورنه مفهوم نگشتی که میانی دارد. سعدی. - کمر بستن آب،کنایه از منجمد شدن و یخ بستن آب است. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). - کمر تنگ بستن، کمربند را محکم بستن. (فرهنگ فارسی معین). ، کنایه از اختیار کردن و قوی دل شدن در کارها و اهتمام نمودن در آن کار باشد. (برهان) (از آنندراج). اهتمام نمودن در کاری و عازم شدن در کاری. (ناظم الاطباء). مهیا شدن. آماده گشتن. (فرهنگ فارسی معین). مهیا شدن. مصمم شدن. جازم و متشمر شدن. آماده و عازم و جازم شدن به کاری و عازم و جازم شدن بجای آوردن کاری را. عزم جزم کردن انجام دادن کاری را. به جد کاری ایستادن. آماده شدن انجام دادن فرمان کسی را. (از یادداشت هایی به خط مرحوم دهخدا) : ترا دیدم اندر جهان چاره گر تو بندی به فریاد هر کس کمر. فردوسی. به خون برادر چه بندی کمر چه سوزی دل پیرگشته پدر. فردوسی. بر این کار اگر تو نبندی کمر نه تن ماند ایدر نه بوم و نه بر. فردوسی. روزگار تو به کام تو و در خدمت تو بسته شاهان و بزرگان جهان جمله کمر. فرخی. آنکه او تا به سپه داری بربست کمر کم شد از روی زمین نام و نشان رستم. فرخی. اگر گشاده میان بوده ام ز خدمت تو نبسته بودم پیش مخالف تو کمر. فرخی. چو ببستم کمر به عزم سفر آگهی یافت سرو سیمین بر. مسعودسعد. خورده قسم اختران به پاداشم بسته کمر آسمان به پیکارم. مسعودسعد. ای عزم سفر کرده و بسته کمر فتح بگشاده فلک بر تو چپ و راست در فتح. مسعودسعد. تو کمربسته بر تخت سلیمان می دانک دیو بر تخت سلیمان چو سلیمان نشود. سنائی. ای ماه اگر نداری بر جان من گزیر ای ترک اگرنبستی بر خون من کمر. سیدحسن غزنوی. ایا بحکم حق از بهر کامرانی تو به خدمت تو کمربسته آسمان محکم. سوزنی. دل را به غم تو باز بستیم جان را کمر نیاز بستیم. خاقانی. در کنف رعایت و اهتمام او آمدند و همه بندگی و مطاوعت او را کمر بستند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 43). جبریل رسیده طوق در دست کز بهر تو آسمان کمر بست. نظامی. شکر ریخت مطرب به رامشگری کمر بست ساقی به جان پروری. نظامی. چون به هم صحبتیش پیوستم به کله داریش کمربستم. نظامی. چون هجر کمر بست به جنگ دل من در دامن صبر دید چنگ دل من. ابوالحسن طلحه (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). همیشه کلک تو از بهرآن کمر بسته ست که تا نفایس اهل هنر کند تقریر. کمال الدین اسماعیل (از فرهنگ فارسی معین). ای مرا تو مصطفی من چون عمر از برای خدمتت بندم کمر. مولوی. شنیدم که شبها زخدمت نخفت چو مردان کمر بست و کرد آنچه گفت. سعدی (بوستان). خدمتت را هر که فرمایی کمر بندد به طوع لیکن آن بهتر که فرمایی به خدمتکار خویش. سعدی. زنار بود آنچه همه عمر داشتم الا کمر که پیش تو بستم به چاکری. سعدی. مگر از هیأت شیرین تو می رفت حدیثی نیشکر گفت کمر بسته ام اینک به غلامی. سعدی. مسند به باغ بر که به خدمت چو بندگان استاده است سرو و کمر بسته است نی. حافظ. سبوکشان همه در بندگیش بسته کمر ولی ز ترک کله چتر بر سحاب زده. حافظ. نشستم تا کمر در خون به اشک لاله گون خود تو چون دشمن شدی من هم کمربستم به خون خود صائب. - کمر بربستن، کمر بستن. کمربند بر میان بستن: گوهر عالم تویی در بن دریا نشین پیش خسان همچو کوه بیش کمر برمبند. عطار. پیداست از آن میان چو بربست کمر تا من ز کمر چه طرف خواهم بربست. حافظ. و رجوع به معنی اول کمر بستن شود. - کمر بر میان بستن، کمربند بر میان بستن: تو سرو دیده ای که کمر بست بر میان یا ماه چارده که به سربر نهد کلاه. سعدی. و رجوع به معنی اول کمر بستن شود. - ، آماده و عازم شدن: به کین سیاوش کمر بر میان ببست و بیامد چون شیرژیان. فردوسی. سه دیگر سیاوش ز تخم کیان کمر بست بی آرزو بر میان. فردوسی. نبودند یازان به تخت کیان همان بندگی را کمر بر میان ببستند و زیشان بهی خواستند همه دل به فرمان بیاراستند. فردوسی. و کمر حسن ضیافت او بر میان بست. (سندبادنامه ص 266). و رجوع به معنی دوم کمر بستن شود. - کمر به کاری بستن، بدان کار مصمم شدن: خیزو رها کن کمر گل زدست کو کمر خویش به خون تو بست. نظامی. - کمرتنگ بستن، کنایه از آمادۀ مقابله با خطرها و مهالک شدن. (فرهنگ فارسی معین ذیل کمر) : بفرمای تا من زتیمار اوی ببندم کمر تنگ در کار اوی. فردوسی. فریدون به خورشید بر برد سر کمر تنگ بسته به کین پدر. فردوسی. عنان تاب شد تاب فیروز جنگ کمر بست بر کین بدخواه تنگ. نظامی (از آنندراج). ابروی دلفریب تو عیّارپیشه ای است کز چین کمر به بردن دل تنگ بسته است. صائب (از آنندراج). - کمر حکم کسی بستن، مطیع او شدن. از او فرمانبرداری کردن: خسروانش سزند غاشیه دار کمر حکم او از آن بستند. خاقانی. - کمر دربستن، کمر بستن. (فرهنگ فارسی معین). مصمم و آماده شدن انجام دادن کاری را: مشو پرخواره چون کرمان در این گور به کم خوردن کمردربند چون مور. نظامی. گفت خدایگان را بقا باد، بنده با شیرویه کمردربندد. (سمک عیار، از فرهنگ فارسی معین). - کمر دربستن از کسی، طرف بستن از او. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فایدتی حاصل کردن از او: مرا گویی کز این آخر چه می جویی، چه می جویم کمر تا از تو دربندم فقع تا از تو بگشایم. انوری (یادداشت ایضاً). - کمر در کاری بستن، آماده و مهیا شدن برای کاری. (آنندراج). آماده و مهیا شدن برای اجرای آن. (فرهنگ فارسی معین) : آسمانها درشکست من کمرها بسته اند چون نگه دارم من از نه آسیا این دانه را. صائب (از آنندراج). ، کنایه از مقابل و برابر شدن در مقابله و جنگ هم هست. (برهان) (آنندراج). مقابل شدن و برابر گشتن در مقاتله و جنگ با دشمن. (فرهنگ فارسی معین) : کشاورز یا مردم پیشه ور کسی کو به رزمت نبندد کمر. فردوسی. کمر بندد فلک در جنگ با تو در اندازد به دشمن سنگ با تو. نظامی. چه بندم کمر در مصاف کسی که دارم کمربسته چون او بسی. نظامی
کمربند بر میان بستن: کمرش دیدی و شاهانه کمر بسته همی دیده ای هیچ شهی بسته بدین زیب کمر. فرخی. راست گفتی سفندیارستی بر نهاده کلاه و بسته کمر. فرخی. ببسته سفالین کمر هفت هشت فکنده به سر بر تنک معجری. منوچهری. زین پس کمری اگر بچنگ آرم چون کلک کمر بر استخوان بندم. مسعودسعد. حجت آن است که روزی کمری می بندد ورنه مفهوم نگشتی که میانی دارد. سعدی. - کمر بستن آب،کنایه از منجمد شدن و یخ بستن آب است. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). - کمر تنگ بستن، کمربند را محکم بستن. (فرهنگ فارسی معین). ، کنایه از اختیار کردن و قوی دل شدن در کارها و اهتمام نمودن در آن کار باشد. (برهان) (از آنندراج). اهتمام نمودن در کاری و عازم شدن در کاری. (ناظم الاطباء). مهیا شدن. آماده گشتن. (فرهنگ فارسی معین). مهیا شدن. مصمم شدن. جازم و متشمر شدن. آماده و عازم و جازم شدن به کاری و عازم و جازم شدن بجای آوردن کاری را. عزم جزم کردن انجام دادن کاری را. به جد کاری ایستادن. آماده شدن انجام دادن فرمان کسی را. (از یادداشت هایی به خط مرحوم دهخدا) : ترا دیدم اندر جهان چاره گر تو بندی به فریاد هر کس کمر. فردوسی. به خون برادر چه بندی کمر چه سوزی دل پیرگشته پدر. فردوسی. بر این کار اگر تو نبندی کمر نه تن ماند ایدر نه بوم و نه بر. فردوسی. روزگار تو به کام تو و در خدمت تو بسته شاهان و بزرگان جهان جمله کمر. فرخی. آنکه او تا به سپه داری بربست کمر کم شد از روی زمین نام و نشان رستم. فرخی. اگر گشاده میان بوده ام ز خدمت تو نبسته بودم پیش مخالف تو کمر. فرخی. چو ببستم کمر به عزم سفر آگهی یافت سرو سیمین بر. مسعودسعد. خورده قسم اختران به پاداشم بسته کمر آسمان به پیکارم. مسعودسعد. ای عزم سفر کرده و بسته کمر فتح بگشاده فلک بر تو چپ و راست در فتح. مسعودسعد. تو کمربسته بر تخت سلیمان می دانک دیو بر تخت سلیمان چو سلیمان نشود. سنائی. ای ماه اگر نداری بر جان من گزیر ای ترک اگرنبستی بر خون من کمر. سیدحسن غزنوی. ایا بحکم حق از بهر کامرانی تو به خدمت تو کمربسته آسمان محکم. سوزنی. دل را به غم تو باز بستیم جان را کمر نیاز بستیم. خاقانی. در کنف رعایت و اهتمام او آمدند و همه بندگی و مطاوعت او را کمر بستند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 43). جبریل رسیده طوق در دست کز بهر تو آسمان کمر بست. نظامی. شکر ریخت مطرب به رامشگری کمر بست ساقی به جان پروری. نظامی. چون به هم صحبتیش پیوستم به کله داریش کمربستم. نظامی. چون هجر کمر بست به جنگ دل من در دامن صبر دید چنگ دل من. ابوالحسن طلحه (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). همیشه کلک تو از بهرآن کمر بسته ست که تا نفایس اهل هنر کند تقریر. کمال الدین اسماعیل (از فرهنگ فارسی معین). ای مرا تو مصطفی من چون عمر از برای خدمتت بندم کمر. مولوی. شنیدم که شبها زخدمت نخفت چو مردان کمر بست و کرد آنچه گفت. سعدی (بوستان). خدمتت را هر که فرمایی کمر بندد به طوع لیکن آن بهتر که فرمایی به خدمتکار خویش. سعدی. زنار بود آنچه همه عمر داشتم الا کمر که پیش تو بستم به چاکری. سعدی. مگر از هیأت شیرین تو می رفت حدیثی نیشکر گفت کمر بسته ام اینک به غلامی. سعدی. مسند به باغ بر که به خدمت چو بندگان استاده است سرو و کمر بسته است نی. حافظ. سبوکشان همه در بندگیش بسته کمر ولی ز ترک کله چتر بر سحاب زده. حافظ. نشستم تا کمر در خون به اشک لاله گون خود تو چون دشمن شدی من هم کمربستم به خون خود صائب. - کمر بربستن، کمر بستن. کمربند بر میان بستن: گوهر عالم تویی در بن دریا نشین پیش خسان همچو کوه بیش کمر برمبند. عطار. پیداست از آن میان چو بربست کمر تا من ز کمر چه طرف خواهم بربست. حافظ. و رجوع به معنی اول کمر بستن شود. - کمر بر میان بستن، کمربند بر میان بستن: تو سرو دیده ای که کمر بست بر میان یا ماه چارده که به سربر نهد کلاه. سعدی. و رجوع به معنی اول کمر بستن شود. - ، آماده و عازم شدن: به کین سیاوش کمر بر میان ببست و بیامد چون شیرژیان. فردوسی. سه دیگر سیاوش ز تخم کیان کمر بست بی آرزو بر میان. فردوسی. نبودند یازان به تخت کیان همان بندگی را کمر بر میان ببستند و زیشان بهی خواستند همه دل به فرمان بیاراستند. فردوسی. و کمر حسن ضیافت او بر میان بست. (سندبادنامه ص 266). و رجوع به معنی دوم کمر بستن شود. - کمر به کاری بستن، بدان کار مصمم شدن: خیزو رها کن کمر گل زدست کو کمر خویش به خون تو بست. نظامی. - کمرتنگ بستن، کنایه از آمادۀ مقابله با خطرها و مهالک شدن. (فرهنگ فارسی معین ذیل کمر) : بفرمای تا من زتیمار اوی ببندم کمر تنگ در کار اوی. فردوسی. فریدون به خورشید بر برد سر کمر تنگ بسته به کین پدر. فردوسی. عنان تاب شد تاب فیروز جنگ کمر بست بر کین بدخواه تنگ. نظامی (از آنندراج). ابروی دلفریب تو عیّارپیشه ای است کز چین کمر به بردن دل تنگ بسته است. صائب (از آنندراج). - کمر حکم کسی بستن، مطیع او شدن. از او فرمانبرداری کردن: خسروانش سزند غاشیه دار کمر حکم او از آن بستند. خاقانی. - کمر دربستن، کمر بستن. (فرهنگ فارسی معین). مصمم و آماده شدن انجام دادن کاری را: مشو پرخواره چون کرمان در این گور به کم خوردن کمردربند چون مور. نظامی. گفت خدایگان را بقا باد، بنده با شیرویه کمردربندد. (سمک عیار، از فرهنگ فارسی معین). - کمر دربستن از کسی، طرف بستن از او. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فایدتی حاصل کردن از او: مرا گویی کز این آخر چه می جویی، چه می جویم کمر تا از تو دربندم فقع تا از تو بگشایم. انوری (یادداشت ایضاً). - کمر در کاری بستن، آماده و مهیا شدن برای کاری. (آنندراج). آماده و مهیا شدن برای اجرای آن. (فرهنگ فارسی معین) : آسمانها درشکست من کمرها بسته اند چون نگه دارم من از نُه آسیا این دانه را. صائب (از آنندراج). ، کنایه از مقابل و برابر شدن در مقابله و جنگ هم هست. (برهان) (آنندراج). مقابل شدن و برابر گشتن در مقاتله و جنگ با دشمن. (فرهنگ فارسی معین) : کشاورز یا مردم پیشه ور کسی کو به رزمت نبندد کمر. فردوسی. کمر بندد فلک در جنگ با تو در اندازد به دشمن سنگ با تو. نظامی. چه بندم کمر در مصاف کسی که دارم کمربسته چون او بسی. نظامی
کنایه از کوچ کردن و سفر کردن. (برهان) (انجمن آرا) (رشیدی) (ناظم الاطباء). سفر کردن. (غیاث) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) : بنه بست زین کوی هفتاد راه به هفتم فلک برزده بارگاه. نظامی
کنایه از کوچ کردن و سفر کردن. (برهان) (انجمن آرا) (رشیدی) (ناظم الاطباء). سفر کردن. (غیاث) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) : بنه بست زین کوی هفتاد راه به هفتم فلک برزده بارگاه. نظامی
اعمال. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). استعمال. (زوزنی). ایجاف. (ترجمان القرآن). بعمل آوردن. (آنندراج). بجای آوردن. اجرا کردن. عمل کردن فرمانی را: توانی بر او کار بستن فریب که نادان همه راست بیند وریب. ابوشکور. چون فیروزبن یزدجرد بپادشاهی بنشست و ملک روم بر وی مسلم شد سیرت نیک کار بست و داد کرد و بیست و هفت سال اندر ملک بود. (ترجمه طبری بلعمی). پس بفرمای تا هر سلاحی را جداگانه کاربندد (سپاهی) تا بدانی که از کار بستن هر سلاحی چه داند پس آن مقدار که دانش او بینی و مردی، او را روزی بنویس. (ترجمه طبری بلعمی). آنکه گردون را بدیوان برنهاد و کار بست و آن کجا بودش خجسته مهر آهرمن گراه. دقیقی. خنجر بیست منی گرزۀ پنجاه منی کس چنو کار نبسته است بجز رستم زر. فرخی. احمد ترا به جای پدر است مثالهای وی را کار بند. (تاریخ بیهقی ص 361). ای خرد پیشه حذر دار از جهان گر بهوشی پند حجت کاربند. ناصرخسرو. در صبر کار بند تو چون مردان هم چشم و گوش را و هم اعضا را. ناصرخسرو. تا کار بندی این همه آلت را در مکر و غدر و حیله و طراری. ناصرخسرو. کسی که خنجر پولاد کار خواهد بست دلش چو آهن و پولاد باید اندر بر. مسعودسعد. نه هر که باشد چیره براندن خامه دلیر باشد بر کار بستن خنجر. مسعودسعد. و داناآن مر قلم را آلتی نهاده اند به دیدار حقیر و به یافتن آسان ولیکن نبشته اش با مرتبت، و کار بستن دشوار. (نوروزنامه). تیر و کمان سلاحی بایسته است و مر آن را کار بستن ادبی نیکوست. (نوروزنامه). صواب در آن دیدیم که سنت عمر بن خطاب را کار بندیم و خلافت بشوری افکنیم. (مجمل التواریخ و القصص). دانشت هست کار بستن کو؟ خنجرت هست صف شکستن کو؟ سنائی. و حسب شریف پادشاه آن لایقتر که از عهدۀ میعاد بیرون آید و حسن عهد کار بندد. (سندبادنامه ص 320). گفتن ز من از تو کار بستن بیکار نمیتوان نشستن. نظامی. شه آسایش خواب را کار بست دو لختی در آن چار دیوار بست. نظامی (از آنندراج). همان رسم دیرینه را کاربند مکن سر کشی تا نیابی گزند. نظامی. بیاموزم ترا گر کار بندی که بی گریه زمانی خوش بخندی. نظامی. باید که ختنه کنی خویشتن را و شرع کار بندی. (فارسنامۀ ابن البلخی). ووصیت هاء او را که در آن عهود است کار بست... و آنچ او را اختیار آمد از آن بر میگزید و کار می بست. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 88). و شرع کار بندی و بنی اسرائیل را نیکوداری. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 54). چون شنیدی کاندرین جوی آب هست کور را تقلید باید کار بست. مولوی. ای که مشتاق منزلی مشتاب پند من کار بند و صبر آموز. سعدی. مرا هوشی نماند از عشق و گوشی که قول هوشمندان کاربندم. سعدی (طیبات). هر علم را که کار نبندی چه فایده چشم از برای آن بود آخر که بنگری. سعدی. زصاحب غرض تا سخن نشنوی که گر کار بندی پشیمان شوی. سعدی (بوستان). چه حاجت درین باب گفتن بسی که حرفی بس ار کار بندد کسی. سعدی (بوستان). چنان حکمت و معرفت کار بست که از امر و نهیش درونی نخست. سعدی (بوستان). قول حکما را کار بستم که گفته اند: از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم. (گلستان سعدی). و گناه از من است که قول حکما را کار نبسته ام. (گلستان سعدی). ترسیدم از بیم گزند خویش آهنگ هلاک من کنند، پس قول حکما را کار بستم. (گلستان سعدی)
اِعمال. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). استعمال. (زوزنی). ایجاف. (ترجمان القرآن). بعمل آوردن. (آنندراج). بجای آوردن. اجرا کردن. عمل کردن فرمانی را: توانی بر او کار بستن فریب که نادان همه راست بیند وریب. ابوشکور. چون فیروزبن یزدجرد بپادشاهی بنشست و ملک روم بر وی مسلم شد سیرت نیک کار بست و داد کرد و بیست و هفت سال اندر ملک بود. (ترجمه طبری بلعمی). پس بفرمای تا هر سلاحی را جداگانه کاربندد (سپاهی) تا بدانی که از کار بستن هر سلاحی چه داند پس آن مقدار که دانش او بینی و مردی، او را روزی بنویس. (ترجمه طبری بلعمی). آنکه گردون را بدیوان برنهاد و کار بست و آن کجا بودش خجسته مهر آهرمن گراه. دقیقی. خنجر بیست منی گرزۀ پنجاه منی کس چنو کار نبسته است بجز رستم زر. فرخی. احمد ترا به جای پدر است مثالهای وی را کار بند. (تاریخ بیهقی ص 361). ای خرد پیشه حذر دار از جهان گر بهوشی پند حجت کاربند. ناصرخسرو. در صبر کار بند تو چون مردان هم چشم و گوش را و هم اعضا را. ناصرخسرو. تا کار بندی این همه آلت را در مکر و غدر و حیله و طراری. ناصرخسرو. کسی که خنجر پولاد کار خواهد بست دلش چو آهن و پولاد باید اندر بر. مسعودسعد. نه هر که باشد چیره براندن خامه دلیر باشد بر کار بستن خنجر. مسعودسعد. و داناآن مر قلم را آلتی نهاده اند به دیدار حقیر و به یافتن آسان ولیکن نبشته اش با مرتبت، و کار بستن دشوار. (نوروزنامه). تیر و کمان سلاحی بایسته است و مر آن را کار بستن ادبی نیکوست. (نوروزنامه). صواب در آن دیدیم که سنت عمر بن خطاب را کار بندیم و خلافت بشوری افکنیم. (مجمل التواریخ و القصص). دانشت هست کار بستن کو؟ خنجرت هست صف شکستن کو؟ سنائی. و حسب شریف پادشاه آن لایقتر که از عهدۀ میعاد بیرون آید و حسن عهد کار بندد. (سندبادنامه ص 320). گفتن ز من از تو کار بستن بیکار نمیتوان نشستن. نظامی. شه آسایش خواب را کار بست دو لختی در آن چار دیوار بست. نظامی (از آنندراج). همان رسم دیرینه را کاربند مکن سر کشی تا نیابی گزند. نظامی. بیاموزم ترا گر کار بندی که بی گریه زمانی خوش بخندی. نظامی. باید که ختنه کنی خویشتن را و شرع کار بندی. (فارسنامۀ ابن البلخی). ووصیت هاء او را که در آن عهود است کار بست... و آنچ او را اختیار آمد از آن بر میگزید و کار می بست. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 88). و شرع کار بندی و بنی اسرائیل را نیکوداری. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 54). چون شنیدی کاندرین جوی آب هست کور را تقلید باید کار بست. مولوی. ای که مشتاق منزلی مشتاب پند من کار بند و صبر آموز. سعدی. مرا هوشی نماند از عشق و گوشی که قول هوشمندان کاربندم. سعدی (طیبات). هر علم را که کار نبندی چه فایده چشم از برای آن بود آخر که بنگری. سعدی. زصاحب غرض تا سخن نشنوی که گر کار بندی پشیمان شوی. سعدی (بوستان). چه حاجت درین باب گفتن بسی که حرفی بس ار کار بندد کسی. سعدی (بوستان). چنان حکمت و معرفت کار بست که از امر و نهیش درونی نخست. سعدی (بوستان). قول حکما را کار بستم که گفته اند: از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم. (گلستان سعدی). و گناه از من است که قول حکما را کار نبسته ام. (گلستان سعدی). ترسیدم از بیم گزند خویش آهنگ هلاک من کنند، پس قول حکما را کار بستم. (گلستان سعدی)
پینه بسته. (فرهنگ فارسی معین) : پسرکی ده یازده ساله، ریزنقش، با موهای وزکرده و دستهای کبره بسته و لباسهای پاره پاره و کثیف حاضر شد. (شوهر آهو خانم، ص 24 از فرهنگ فارسی معین)
پینه بسته. (فرهنگ فارسی معین) : پسرکی ده یازده ساله، ریزنقش، با موهای وزکرده و دستهای کبره بسته و لباسهای پاره پاره و کثیف حاضر شد. (شوهر آهو خانم، ص 24 از فرهنگ فارسی معین)
نصب کردن خیمه از پارچۀ تنک و لطیف. (فرهنگ فارسی معین) : ابر گوهربار زرین کله بندد در هوا گر ز دریای کفش خورشید برگیرد غبار. فرخی. عروس ماه نیسان را جهان سازد همی حجله به باغ اندر همی بندد ز شاخ گلبنان کله. فرخی. چون هوا از گرد تاری کله بست بر زمین خون مفرشی دیگر کشید. مسعودسعد. چون زبور خواندی از خوشی آواز او مرغان هوا کله بستند از بالا. (مجمل التواریخ و القصص). نه کله بندد شام از حریر غالیه رنگ نه حله پوشد صبح از نسیج سقلاطون. جمال الدین عبدالرزاق. صبحدم چون کلّه بندد آه دودآسای من چون شفق در خون نشیند چشم شب پیمای من. خاقانی. بسا ابرا که بندد کلۀ مشک به عشوه باغ دهقان را کند خشک. نظامی. درون خرگه از بوی خجسته بخور عود و عنبر کله بسته. نظامی. شب از عنبر جهان را کله می بست زمستان بود و باد سرد می جست. نظامی. چون فلک قبای اطلس روز از پشت جهان باز کرد و لباس شب درپوشید و فرزین چرخ که ماه خوانند به شاهرخ از جمشید فلک که خورشید گویند ببرد و از نور او در شب دیجور خود کله بست. (تاریخ طبرستان) ، به کنایه، دایره وار گرد چیزی فراهم آمدن: چنان شد که هر وقت پای در رکاب آوردی سیصد نفر علوی شمشیر کشیده گرداگرد او کله بستندی. (تاریخ طبرستان). می دمد صبح و کله بست سحاب الصبوح الصبوح یا اصحاب. حافظ. و رجوع به کله شود، نصب کردن کله. نوعی آذین بستن در جشن ها: کله بستند گرد شهر و سرای شهریان ساختند شهرآرای. نظامی. چون مهد خواهر به مدینۀ تبریز رسید، شهر را آیین بستند و کله بستند. (سلجوقنامۀ ظهیری چ خاورص 21). و رجوع به کله شود
نصب کردن خیمه از پارچۀ تنک و لطیف. (فرهنگ فارسی معین) : ابر گوهربار زرین کله بندد در هوا گر ز دریای کفش خورشید برگیرد غبار. فرخی. عروس ماه نیسان را جهان سازد همی حجله به باغ اندر همی بندد ز شاخ گلبنان کله. فرخی. چون هوا از گرد تاری کله بست بر زمین خون مفرشی دیگر کشید. مسعودسعد. چون زبور خواندی از خوشی آواز او مرغان هوا کله بستند از بالا. (مجمل التواریخ و القصص). نه کله بندد شام از حریر غالیه رنگ نه حله پوشد صبح از نسیج سقلاطون. جمال الدین عبدالرزاق. صبحدم چون کلّه بندد آه دودآسای من چون شفق در خون نشیند چشم شب پیمای من. خاقانی. بسا ابرا که بندد کلۀ مشک به عشوه باغ دهقان را کند خشک. نظامی. درون خرگه از بوی خجسته بخور عود و عنبر کله بسته. نظامی. شب از عنبر جهان را کله می بست زمستان بود و باد سرد می جَست. نظامی. چون فلک قبای اطلس روز از پشت جهان باز کرد و لباس شب درپوشید و فرزین چرخ که ماه خوانند به شاهرخ از جمشید فلک که خورشید گویند ببرد و از نور او در شب دیجور خود کله بست. (تاریخ طبرستان) ، به کنایه، دایره وار گرد چیزی فراهم آمدن: چنان شد که هر وقت پای در رکاب آوردی سیصد نفر علوی شمشیر کشیده گرداگرد او کله بستندی. (تاریخ طبرستان). می دمد صبح و کله بست سحاب الصبوح الصبوح یا اصحاب. حافظ. و رجوع به کله شود، نصب کردن کله. نوعی آذین بستن در جشن ها: کله بستند گرد شهر و سرای شهریان ساختند شهرآرای. نظامی. چون مهد خواهر به مدینۀ تبریز رسید، شهر را آیین بستند و کله بستند. (سلجوقنامۀ ظهیری چ خاورص 21). و رجوع به کله شود
آماده جنگ شدن، مهیا شدن، آماده گشتن: (همیشه کلک تو از بهر آن کمر بسته است که تا نفایس (معایش) اهل هنر کند تقریر)، (کمال اسماعیل نسخ دیگر) : (سبو کشان همه در بند گیش بسته کمر ولی ز ترک کله چتر بر سحاب زده)، (حافظ) یا کمر بستن آب. منجمد شدن یخ بستن آب. یا کمر بستن در کاری. آماده و مهیا شدن برای اجرای آن
آماده جنگ شدن، مهیا شدن، آماده گشتن: (همیشه کلک تو از بهر آن کمر بسته است که تا نفایس (معایش) اهل هنر کند تقریر)، (کمال اسماعیل نسخ دیگر) : (سبو کشان همه در بند گیش بسته کمر ولی ز ترک کله چتر بر سحاب زده)، (حافظ) یا کمر بستن آب. منجمد شدن یخ بستن آب. یا کمر بستن در کاری. آماده و مهیا شدن برای اجرای آن
نصب کردن خیمه از پارچه تنک و لطیف: (میدهد صبح و کله بست سحاب الصبوح الصبوح یا اصحاب خ) (حافظ)، نصب کردن کله: (چون مهد خواهر تبریز بمدینه رسید شهر را آیین بستند و کله بستند)
نصب کردن خیمه از پارچه تنک و لطیف: (میدهد صبح و کله بست سحاب الصبوح الصبوح یا اصحاب خ) (حافظ)، نصب کردن کله: (چون مهد خواهر تبریز بمدینه رسید شهر را آیین بستند و کله بستند)